خدا میدونه بعد از مدتهای مدید آرامش خیالی بر من حاکم شده که نگو و نپرس. من نمیدونم چه مرگمه که انقدر خودمو تو دردسر میندازم وقتی میتونم در آسایش زندگی کنم. حقیقت اینه که من همیشه تو این مواقع یاد علی و لجباز بودنش میوفتم و میفهمم که واقعا چقدر موفق عمل کرده تا به الان. با اینکه یه روزی هم با این لجبازیش دهن منو سرویس کرده بود ولی الان میفهمم که لازمه اینطوری بود بعضی وقتها واسه بعضی از آدما.
+ هفتهی بعد قراره مهسارو ببینم و کادوی تولدشو بهش بدم :))
امیدوارم گه نخوره به برنامههام و خوشش بیاد از کادوش. دلم میخواد مثل پارسال براش یه چیزی با دستام درست کنم، یا شاید مثلا یه نامه بنویسم. خیلی اذیتش کردم این مدت و واقعا دلم میخواد کاری کنم با تمام وجودش حس کنه چقدر دوسش دارم. شاید با این گواشهایی که تازه خریدم و شیشههای پوفول یه چیزی براش درست کنم. مثلا بنفش رنگ کنم شیشه رو و توش از اون گلای بنفش خاطره بذارم یا یه نامه بذارم توش. حالا به هر حال قراره تمام تلاشمو بکنم واسه خوشحال کردنش.