سریال Normal people تموم شد. یه جاش واقعا سریالو پاز کردم، خیره شدم به دیوار و همینطوری اشک ریختم. یه لحظه به ذهنم رسید که شاید تقصیر تو نبوده. و واقعا عجیب بود که انگار یهو همه چیز با هم جور در اومد. ماریان و طرز تفکرش شاید بشه گفت بی نهایت به من نزدیک بود.
درد کمک میکنه یه چیزی حس کنی، دردو حس کنی. چی باعث میشه آدم انقدر فراتر بره، انقدری که درد رو واسه حس کردن انتخاب کنه. کسی رو اطرافم نمیشناسم که درک کنه و برای اولین بار بود که حس کردم آدمای دیگهای هم هستن که حس منو دارن.
حرف زدن، ارتباط کلامی. چی باعث شد فکر کنیم همیشه بغل، بوسه، معاشقه قراره جای حرف زدن رو بگیره؟ کی ترسیدیم از ریسک کردن، عاشق بودن، تنها شدن؟